پنجره بازه ،
سرم داغه ،
اما از بیرون نسیم خنک بهاری میاد ،
معلومه کاملا که مطبوعه و تازه و جان بخش ،
اما من نمیتونم دریافتش کنم ،
پیشونیم داره میسوزه و به کمک احتیاج داره ،
روز گدشته رو به شدت کار کردم و رنج کشیدم ،
شب تن زخمیمو به قفس خونه کشیدم ،
خودم رو بغل کردم ، اما برای التیام دادن به خودم کافی نیستم ، به کمک یا به ابزار احتیاج دارم ،
احساس میکنم فشار خونم تنظیم نیست و زده بالا ، شایدم پایین نمیدونم ، به چیزی شبیه معجزه احتیاج دارم اما خودم رو لایقش نمیبینم ، فکر میکنم برم سراغ مخدر ولی میگم بدبخت ضعیفت میکنه ، اینجوری هم اما کاملا واضح دارم صدمه میبینم ، توی یک کوچه دو سر بن بست گیر کردم و از این سر به اون سر قدم میزنم ، گاهی یک طرفش میمونم و شهامت برگشتن به سر دیگه رو ندارم ، گاهی طاقت نمیارم و به سمت دیگه قدم میزنم
امشبم سحر میشه ، گاهی درد رو عشق است برادر ، گاهی بهش وحشیانه لبخند میزنم و میگم بیا ، بیا که دوای دردام تویی درد .
من اینجا نشستم و دیگه فرار نمیکنم ، حد اقل امشب نه